سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که نخواهد آبرویش بریزد ، از جدال بپرهیزد . [نهج البلاغه]
شهدای غریب
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 97051
بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 4
  • یک داستان خیلی باحال

  • نویسنده : محسن نیکنام:: 87/9/7:: 12:54 عصر

    برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان. دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه . منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» . منصرف شد.
    ... نزدیک عملیات بود . می دانستم دختردار شده . یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون . گفتم « این چیه ؟ » گفت « عکس دخترمه .» گفتم « بده ببینمش » گفت « خودم هنوز ندیده مش.» گفتم « چرا ؟ » ... گفت « الآن موقع عملیاته . می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده . باشه بعد».
    ... وقتی از عملیات خبری نبود، می خواستی پیدایش کنی، باید جاهای دنج را می گشتی. پیدایش که می کردی ، می دیدی کتاب به دست نشسته ، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت که پیدا می کرد ، می رفت سر وقت کتاب هایش.
    ... از همه زودتر می آمد جلسه . تا بقیه بیایند ، دو رکعت نماز می خواند. یکبار بعد از جلسه ، کشیدمش کنار و پرسیدم « نماز قضا می خوندی؟ » گفت «نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه».

    چند روز قبل از شهادتش ، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت «بچه ها! من دویست روز روزه بده کارم» تعجب کردیم. گفت «شش ساله هیچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم.»



    می گفت: ((در دوره ی آخرالزمان به کسی منتظر می گن که منتظر شهادت باشه ... ))

    برگرفته از وبلاگ : http://www.ahalieaseman.blogfa.com/


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ